الین جونم😍الین جونم😍، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

💕یادگاری برای فردای دخترم💕

چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو...

سومین ماهگرد❄️

سلام عشقم دختر نازم اولین فصل از کتاب زندگیت رو بسلامتی پشت سر گذاشتی و سه ماهه شدی گل نازم تولد سه ماهگیت رو تبریک میگم امیدوارم تمام فصل های زندگیت بهاری باشه و همواره غنچه لبات شکوفا باشه و به خنده باز بشه 5 بهمن بسلامتی سه ماه رو گذروندیم و رفتیم سراغ چهار ماه.. چقدر این روزها زود میگذره و چقدر کنار تو خوشبخت تریم عزیزدلم دختر نازم تا الان دوبار برف رو دیدی بار اول با خاله و مامانی و خانواده رفتیم بیرون ولی بار دوم برف بیشتری اومد و من و بابایی رفتیم برغ بازی و تو هم که خوابونده بودمت گذاشتیم خونه پیش خاله فاطمه، عزیز دلم خیلی سرد بود نمیشد تورو ببریم..ایشالا سال های آینده... عزیزدل مامان من چقدر خوشبختم که تورو دارم، هر ل...
5 بهمن 1398

دومین ماهگرد

سلام الین جونم عزیز دلم دو ماهگیت مبارک ببخش که دیر دوماهگیتو ثبت کردم آخه این روزا همش درگیر بودم.الان هم شما خوابی و من فرصت کردم بیام وبلاگت.. 5 دی بسلامتی دو ماهت تموم شد و وارد سه ماهگی شدیم..دو ماهه که به دنیا اومدی و از زیر دل مامانی بیرون اومدی و حالا تموم زندگیمون شدی عسلم مبارکت باشه ایشالا هزار ساله بشی زندگیم.. چندروزپیش رفتیم و واکسن خانوم طلامونو زدیم دردت به جونم چرا اینقد گریه کردی ؟ اشک منم در اوردی.. خو دت میدونی که  من طاقت اشکا...
13 دی 1398

یلدا

سلام نفسم دیشب شب یلدا بود از اینکه امسال یه کوچولوی دوست داشتنی به جمعمون اضافه شد خیلی خوشحالم.. اولین یلدات مبارک عشقم این عکسهارو دیشب با بابایی ازت گرفتیم خوشکلم😍😍😍   ...
1 دی 1398

اولین ماهگرد

سلام نفسم یک ماه از اولین شبی که در آغوش گرفتمت گذشت و چه لذتی داره کنار تو بودن...  بی بهانه عاشقم تو را بی نظیرم ، مادرانه هایم را برایت مینویسم ،از اولین های من و تو تابینهایت. می نویسم تا بماند تمام لحظات نابی را که خودت ثبت کرده ای ، مینویسم تا هرلحظه بالندگیت را نفس بکشم نازنینم یک ماهگیت مبارک عشق مامان💋💋💋 قد:55 سانتی متر وزن:4/700کیلوگرم ...
5 آذر 1398

تولد تولد تولد😍

سلام یکی یه دونه مامان ببخش که دیر به وبلاگت  سر زدم آخه این روزا خیلی درگیرم، یه درگیری خیلی شیرین😄 روز 4 آبان 98 چون یه روز از وقت زایمان گذشته بود با بابا و مادرجون رفتیم بیمارستان اونام گفتن 41هفته ای و منو بستری کردن.. هرچی به زمان اومدنت نزدیک تر میشدم قند تو دلم آب میشد.. روز اول سوزن فشار بهم زدن ولی اتفاقی نیوفتاد، گفتن فردا بازم سوزن فشار.. شبش تا ساعت 3 راه میرفتم و دعای معراج و آیت الکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم که فردا دیگه دخملم طبیعی دنیا بیاد و مجبور به عمل نشم.. روز بعد دوباره آمپول فشار وصل کردن این دفعه یه پیشرفت هایی کردم ولی کم بود.. عصرش کیسه آب پاره شد که مجبور شدن منو بردن اتاق عمل.. منم که بار اولم بود کل...
14 آبان 1398